آسمان را بنگرم با دیدگانی از طلوع و نگاهی که رخداد بامداد را فراخوان می دهد گویی از تکرار واژه به واژه ی صبح ترانه ی هستی آغاز می شود و تو سماع گونه بر دلم می نشینی به خورشید نگاه کن به باغچه و درخت و اطلسی و رقص پروانه به روی شانه های گل بنگر به صبح که از راه رسیده تا من دوباره عاشقت شوم هر روز صبح خیال بودنِت خیال بوسه های تو الزامیست تا مرا بدرقه کنند به سوی جهانی که خستگی های روزمره پیدایم نکنند و چقدر دلنشین خواهد بود صبحی که با بوسه های تو شروع شود دوستت دارم چطور ثابت کنم که حضور تو در جهان مثل حضور آب و درختان است تو گل آفتابگردانی تو نخلستانی تو ترانهای که از تاریکی دل به دریا زدهای یک تار از موهایم را بردار با خودت ببر به هر شهر که می رسی دری باز می شود به رویت با هر کس حرف می زنی روسریام تاب می خورد هر زنی که عاشقت بشود گونه های من گل می اندازد و منتشر می شوم توی تمام ایستگاه های جهان
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|